علامه مجلسی رحمة الله علیه در جلد ۳۰ بحارالانوار صفحه۲۸۷ رقم۱۵۱ با سند مذکور از ابوحسین محمد بن هارون بن موسی التلعکبری از پدرش از ابوعلی محمد بن همام از جعفر بن محمد بن مالک الفزاری از عبدالرحمن بن سنان صیرفی از جعفر بن علی حوار از حسن بن مسکان از مفضل بن عمر جعفی از جابر جعفی از سعید بن مسیب که:

ماجرای پیدا شدن این نامه

زمانی که حسین بن علی  (صلوات الله علیهما) کشته شد و خبر شهادت و بریدن سر آن حضرت و بردن آن نزد یزید ابن معاویه و کشته شدن هجده نفر از اهل بیت و پیجاه و سه نفر از شیعیان و علی اصغر - که طفلی شیر خوار بود در پیش رویش به شهادت رسید - و اسیر شدن خانواده‌ی آن حضرت، در مدینه منتشر شد و مجلس ماتم در حضور زنان پیامبر صلّ الله علیه وآله در خانه ام سلمه و در خانه‌های مهاجرین و انصار بر پا گردید؛ پس عبدالله بن عمر بن خطاب فریاد زنان، لطمه زنان و گریبان چاک از خانه‌اش بیرون آمد و می‌گفت: «ای گروه بنی‌هاشم و قریش و مهاجرین و انصار! آیا رواست این کارها نسبت به رسول خدا و اهل بیت و ذریّه‌اش در حالی که شما زنده‌اید و روزی می‌خورید و در برابر یزید ساکت بنشینید؟» پس از مدینه خارج شد و در تمام روز و شب مردم را تحریک می‌کرد و به شهری وارد نمی‌شد مگر اینکه فریاد می‌کشید و اهالی شهر را بر علیه یزید می‌شورانید، تا اینکه اخبار به یزید نوشته شد.

پس از گروهی از مردم عبور نکرد مگر اینکه به حرف‌هایش گوش دادند و یزید را لعن کردند و می‌گفتند: «این عبدالله، پسر عمر، خلیفه رسول خداست که کار یزید را با اهل بیت رسول خدا انکار می‌کند و مردم را به نفرت جستن از یزید می‌خواند؛ هر که او را یاری نکند، دین ندارد و مسلمان نیست». عبدالله بن عمر به سوی دمشق روانه شد و عده‌ای از مردم به دنبالش بودند، پس خبرچین یزید وارد شد و خبر به ورودش داد و عبدالله می‌آمد در حالی که دست بر فرق سرش گذاشته بود و مردم شتابان از جلو و عقب او حرکت می‌کردند.

یزید گفت: «هیجانی از هیجان‌های ابامحمد [۱] است، به زودی به اشتباه خود پی خواهد برد!»

سپس به او اذن مجلس خصوصی داد؛ عبدالله بن عمر داخل شد و فریادزنان می‌گفت: «داخل نمی‌شوم ای امیرالمؤمنین! با اهل‌بیت محمد کاری کرده‌ای که اگر تُرک و روم توانایی داشتند روا نمی‌داشتند آنچه را که تو روا داشتی و نمی‌کردند آنچه را که تو کردی. از این بار گاه دور شو تا مسلمانان کسی را که از تو سزاوار تر است انتخاب کنند».

یزید به او مرحبا گفت و تواضع کرد و او را به سینه خود چسبانید و گفت: ای ابا محمد! هیجان‌زده نشو و فکر کن و چشم و گوشت را باز کن. درباره پدرت عمر بن خطاب چه می‌گویی؟ آیا هدایت کننده و هدایت شده و خلیفه‌ی رسول الله و یاور او و پدر زن او نبود؟ آیا کسی نبود که به رسول الله گفت: «لات و عزّی آشکارا پرستش می‌شوند و الله در نهان»؟

عبد الله بن عمر گفت: «همانطور است که وصف کردی؛ درباره‌اش چه می‌خواهی بگویی؟»

یزید گفت: «پدر تو حکومت شام را به پدرم داد یا پدر من خلافت رسول الله را به پدر تو داد؟» عبدالله بن عمر گفت: «پدر من حکومت شام را به پدر تو داد.»

یزید گفت: «ای ابامحمد! آیا به سبب پدرت و عهدی که با پدر من بست راضی می‌شوی؟ یا راضی نمی‌شوی؟» عبدالله گفت: راضی می‌شوم.» دوباره پرسید: «آیا به سبب پدرت راضی می‌شوی؟» گفت: «بله!»

سپس یزید با دستش به نشانه‌ی پیمان و عهد به دست عبدالله زد و گفت: بیا تا آن را بخوانی! پس برخاست و با او رفت و سپس وارد مخزنی از خزاین او شدند؛ پس یزید صندوقی را خواست و در آن را باز کرد و از آن جعبه‌ای قفل شده و مهر شده بیرون آورد؛ آن را هم باز کرد و طوماری که در پارچه ابریشمی سیاهی پیچیده شده بود بیرون آورد و آن را با دستش باز کرد و گفت: ای ابامحمد! آیا این دست خطّ پدرت هست یا نه؟ گفت آری به خدا. پس طومار را از دست یزید گرفت و بوسید! یزید به او گفت: بخوان. عبدالله بن عمر آن نامه را خواند. در آن نامه چنین نوشته بود:

متن نامه

بسم الله الرحمن الرحیم

آن کسی که ما را با شمشیر وادار کرد که به او اعتراف نماییم، اقرار کردیم در حالی که سینه ها از خشم و غضب خروشان، و جان‌ها آشفته و مشوّش، و نیت ها و دیدگان در شک و تردید بود، بدان جهت از او اطاعت کردیم که شمشیر قوم و قبیلة یَمَنی خود را از سر ما بردارد و آن کسانی از قریش که دست از دین آباء و اجدادی خود برداشته بودند مزاحم ما نشوند. به بت «هبل» و دیگر بتان و «لات» و «عزّی» قسم که عمر از آن روز که آنها را پرستیده هرگز دست از آنها برنداشته، پروردگار کعبه را نپرستیده و گفتاری از محمد را تصدیق ننموده است مگر به جهت حیله و به دست آوردن فرصت مناسب و ضربه زدن به او.

او سحر و جادوی بزرگی برای ما آورد که به سحرهای بنی اسراییل با موسی و هارون و داوود و سلیمان و پسر مادرش، عیسی، افزود و سحر و جادوی همة آنان را او یک تنه آورد و برآنان این نکته را افزود که اگر او را باور داشته باشند، باید این نکته را بپذیرند که او سالار و آقای ساحران است.

پس ای پسر ابوسفیان! پیرو سنت و دین خود و قوم خودت باش و عمل به همان چیزی که گذشتگان تو بر آن بودند، به انکار این بنای کعبه که عقیده دارند که پروردگارشان به آمدن طواف این خانه امر کرده و آن را برایشان قبله قرار داده است و خیال کردند که آن خانه خداست،وفادار باش وبه نماز و حجّشان که رکن دین خود قرار داده و می‌پندارند که از جانب خداست توجهی نداشته باش!

از جمله کسانی که محمد را یاری کردند این سلمان فارسی طمطمانی [۲] است به نام روزبه. و گفتند که به محمد وحی نازل شده است:

«إِنَّ أَوَّلَ بَیْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِی بِبَکَّةَ مُبارَکاً وَ هُدیً لِلْعالَمِینَ»(آل عمران:۹۶) و می‌گویند خداوند گفته است: «قَدْ نَری‏ تَقَلُّبَ وَجْهِکَ فِی السَّماءِ فَلَنُوَلِّیَنَّکَ قِبْلَةً تَرْضاها فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ حَیْثُ ما کُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَکُمْ شَطْرَهُ»(بقره:۱۴۴) 

آنان نمازشان را برای سنگها قرار داده اند، اگر نبود سحر او چه چیز باعث می‌شد که ما از پرستش بتان دست برداریم؟ با اینکه آنها هم از سنگ،چوب،مس،نقره وطلاست؟به لات و عزی قسم که دلیلی برای دست برداشتن از اعتقاد دیرین خود نداریم، اگرچه سحر و به اشتباه اندازی کنند.تو با چشم باز بنگر و با گوش شنوا بشنو،با جان و دلت در اوضاع آنها فکر کن وشکر کن لات و عزی و خلافت سید رشید عتیق بن عبد العزّی (کنیّة ابوبکر) را بر امت؛ وحکومت او بر اموال و خونها و دین و جانها و حلال و حرام امت و جمع کردن حقوق،که انها گمان میکردند برای خدا جمع می‌کنند تا با ان اعوان و انصار خود را زیاد کنند،پس ابو بکر به سختی و درستی زندگی کرد، در ظاهر خضوع و خشوع می‌کرد و درباطن سرسختی و نافرمانی داشت و غیر از همراهی با مردم چاره ای نمی‌دید.

والبته من برستارةدرخشان و نشان پرفروغ و پرچم پیروز و توانمند بنی هاشم که حیدر نامیده می‌شد و داماد محمد شده و با همان دختری که بانوی زنان جهانیان قرار داده و فاطمه اش نامیده اند ازدواج کرده بود،حمله بردم تاآنجا که بر در خانه علی و فاطمه و فرزندانشان حسن و حسین و دختراشان زینب و امّ کلثوم و کنیزی به نام فضّه،به همراه خالد بن ولید و قنفذ غلام ابوبکر و دیگر یاران ویژه خود رفتم.به شدت در را کوبیدم،کنیز آن خانه پرسید:کیست؟به او گفتم:به علی بگوکار‌های بیهوده را رها کن و به خودت وعده خلافت نده،خلافت از آن تو نیست،از آن کسی است که مسلمانان او را اختیار کنند و بر گردش جمع شوند.قسم به پروردگار لات و عزّی که اگر کار به ابو بکر واگذار می‌شد،از رسیدن به آنچه که رسید ناتوان بود یعنی جانشینی ابن ابی کبشه (کنیه ای که به حضرت رسول اکرم(صلّ الله علیه و آله)داده بودند و آن ملعون ازل و ابد(لعنه الله)به کار برده است).اما من چهرة واقعی خود را برایش گشودم وچشمانم را باز کردم.

ابتدا به قبیله نزار و قحطان گفتم:خلافت جز در قریش نمی‌تواند باشد،تاوقتی که از خداوند اطاعت می‌کنند از آنان اطاعت کنید!و این را فقط و فقط به این جهت گفتم که پسر ابو طالب در جنگهای محمد خونها ریخته بود و دُیُون او را که هشتاد هزار درهم بود ادا کرده بود و سفارشهای او را انجام داده بود و قرآن را جمع کرده بود و به ظاهر باطنش حکم می‌کند؛و همچنین به سبب گفتار مهاجرین که وقتی به آنان گفتم که امامت از قبیله قریش است،گفتند:«او أصلَعُ البَطین (دو لقب امیر المؤمنین علیه السلام است) همان کسی که رسول خدا برای او از تمامی امّت بیعت گرفت و ما در چهارجا او را به لقب امیر المؤمنین سلاو تحیّت گفتیم،ای قریش،اگر شما فراموش کردید ما فراموش نکرده ایم؛بیعت وامامت و خلافت و وصایت پیامبر،حقّی واجب وامری صحیح بوده نه بیهوده و ادّعایی».

پس ما آنان را تکذیب کردیم ومن چهل نفر را وادار کردم که شهادت دهند که محمد گفته است که امامت با انتخاب و اختیار مردم است.در این هنگام انصار گفتند:ما از قریش سزاوار تریم زیرا ما به آنان پناه داده،یاریشان کردیم،و مردم به سوی ما هجرت کردند،اگر قرار باشد کسی که این مقام مربوط به اوست مشخص شود پس این مقام با وجود ما از آن شما نیست.وگروهی دیگر گفتند:یک امیر از ما ویک امیر از شما باشد.

به آنان گفتیم: چهل نفر گواهی دادند که امامان از قریش می‌باشند؛پس گروهی پذیرفتند و گروهی منکر شدند و با یکدیگر به نزاع پرداختند.پس من در حالی که همه می‌شنیدند گفتم: (امیر) آن کسی است که از همه مسن تر و از ملایمتر باشد.گفتند:که را می‌گویی؟

گفتم: ابوبکر را که رسول خدا او را برای نماز جماعت مقدم داشت ودر روز بدر در زیر سایبانی با او به مشورت نشست و رأی او را پسندید؛و در غاربا او بود و دخترش عایشه را به او داد و او را امّ المؤمنین نامید.ناگهان بنی هاشم با عصبانیت و خشم جلو آمدند؛زبیر از آنان پشتیبانی کرده در حالی که شمشیرش را از نیام در آورده بود گفت: یا با علی بیعت می‌شود یا این شمشیر من گردنی را راست نخواهد گذاشت!گفتم: زبیر،انتسابی به بنی هاشم فریادت را در آورده است،مادرت صفیّه دختر عبد المطلّب است.

گفت: قسم به خدا این شرافت بزرگ و افتخار من است،ای پسر حنتمه و ای پسر صهّاک ساکت باش ای بی مادر! و سخنی گفت که چهل نفر از حاضران در سقیفه بنی ساعده از جا برخاسته و به او حمله ور شدند.به خدا سوگند نتوانستیم شمشیر را از دستش بگیریم مگر وقتی که او را بر زمین افکندیم،با اینکه هیچکس به یاری و کمک او نیامده بود.

من به سرعت خود را به ابو بکر رسانده با او دست داده بیعت کردم و به دنبال من عثمان بن عفان و دیگر حاضران در سقیفه غیراز زبیر چنین کردند؛به او گفتیم: یا بیعت کن یا تو را می‌کشیم!بعد مردم را از او دور ساخته گفتم:مهلتش دهید،او از روی خود خواهی و نخوت نسبت به بنی هاشم به خشم در آمده است.دست ابو بکر را در حالی که از ترس می‌لرزید گرفته و سر پا نگه داشتم و او را که عقلش مخلوط گشته بود و نمی‌دانست چه می‌کند،بر روی منبر محمد نشانیدم.به من گفت: ای ابا حفض!از خشم علی بیمناکم.

گفتم: علی به تو کاری ندارد[و سر گرم کار دیگری است] ابو عبیدة حرّاح نیز در این کار به من کمک کرد و دست ابو بکر را گرفته به سمت منبر می‌کشید و من از عقب او را به جلو می‌راندم مانند بزغاله ای که به سوی کارد قصاب با دست و پای لرزان کشانده می‌شود.بر روی منبر ایستاد در حالی که گیج و سرگردان بود به او گفتم:سخنرانی کن و خطبه بخوان! زبانش بند آمده،به وحشت افتاده و از سخن باز ایستاده بود.از ناراحتی دست خود را گاز گرفتم.

به او گفتم: تو را چه شده؟[چرا گیج هستی؟]و او هیچ نمی‌گفت.میخواستم او را از منبر به زیر آورم و خود جای او را بگیرم؛ترسیدم مردم نسبت به آنچه در باره اش گفته بودم سرزنشم کنند.مردم(با دیدن این صحنه) پرسیدند:چه طور از فضل او گفتی؟آیا از رسول خدا در بارة او چیزی شنیده ای؟

گفتم:از فضل او از زبان رسول الله چیز‌هایی شنیده ام که آرزو دارم ای کاش مویی بودم بر سینة او و حکایتی با او دارم.

پس گفتم: یا سخنی بگو یا از منبر پایین بیا!والله در صورت من چنین دید و فهمید که اگر از منبر پایین بیاید من بالای منبر میروم ومی گویم چیزی را که به گفتار او منجر نشود! بالأخره با صدایی ضعیف و ناتوان گفت:ولایت شما را به عهده گرفتم اما با وجود علی در بین شما بهترینتان نیستم.بدانید من شیطانی دارم که بر من مسلّط شده و مرا وسوسه می‌کند و خیر مرا در نظر ندارد

پس هرگاه در کاری لغزشی حاصل شد مرا به راه راست بیاورید که در مویی و پوستی به شما ستم نکنم،برای خودم و شما استغفار می‌کنم. و از منبر پایین آمد در حالی که مردم به او خیره شده بودند،دستش را گرفتم وفشار دادم و او را نشانیدم؛مردم برای بیعت با او جلو آمدند،من در کنارش نشستم تا او را و کسانی را که بخواهند از بیعتش سر باز زنند بتر سانم.

او گفت: علی ابن ابی طالب چه کرد؟ گفتم:او خلافت را از گردن خود برداشت و به خاطر آنکه مسلمانان کمتر اختلاف داشته باشند،به اختیارآنان گذاشت و خودخانه نشین شده است.پس مرم بیعت می‌کردند درحالی که اکراه داشتند

پس زمانی که بیعت او فراگیر شد به ما خبر رسید که علی، فاطمه و حسن و حسین را به در خانه‌های مهاجران و انصار می‌برد و بیعت ما را با خودش در چهار موضع یاد آوری و آنان را تحریک می‌کند.مردم شبانه به او نوید یاری می‌دهند ولی صبح فردا از وعده خود بر می‌گردند.

پس به خانه‌ی علی رفتم تا از او بخواهم از خانه بیرون بیاید. کنیزش فضّه پشت در آمد به او گفتم:به علی بگو برای بیعت با ابوبکر بیرون بیاید چون مسلملنان با او بیعت کرده اند! فضّه گفت: امیر المؤمنین مشغول است. گفتم: این سخن ها را واگذار(وبهانه نیاور) بگو بیرون بیاید والّا داخل میشویم و به زور بیرونش می‌کشیم!

پس فاطمه پشت در آمد،ایستاد و گفت:ای گمراهان دروغگو چه می‌گویید و چه می‌خواهید؟

گفتم ای فاطمه! گفت: ای عمر چه می‌خواهی؟ گفتم:چرا پسر عمویت تو را برای پاسخگویی فرستاده و خود پشت پرده نشسته؟ گفت:ای بد بخت!طغیان و سرکشی تو مرا از خانه بیرون آورده است تا حجّت و دلیل بر تو و بر هر گمرا هی ثابت شود.گفتم:این یاوه ها و حرفهای زنانه را کنار بگذار و به علی بگو بیرون بیاید.فاطمه گفت: محبت و احترامی دربین نیست،آیا مرا از حزب شیطان می‌ترسانی ای عمر با این که حزب شیطان ضعیف است؟

گفتم:اگر علی بیرون نیاید هیزم فراوانی می‌آورم و خانه را با هر که در آن است می‌سوزانم تا اینکه برای بیعت بیاید.پس تازیانة قنفذ را گرفته بر او زدم و به خالد بن ولید گفتم:تو و همرا هانت به سرعت بروید وهیزم جمع کنید و گفتم:آن هیزم ها را آتش خواهم زد.

فاطمه گفت:ای دشمن خدا و دشمن رسول خدا و دشمن امیر المؤمنین!پس دستش را بر در گذاشت تا مانع من از باز کردن در شود. به طرف در رفتم،استقامت کرد؛با تازیانه بر دست‌هایش زدم،به دردش آورد،صدای ناله و گریه اش را شنیدم.نزدیک بود دلم بسوزد و برگردم که به یاد کینه‌های علی و حرص و ولع او در ریختن خون بزرگان عرب و نیرنگ محمد و سحرش افتادم؛پس در حالی که او خود را به در چسبانده بود تا مانع شود با تمام توان لگدی به در زدم [ناگهان] فر یادی کشید که گمان کردم مدینه زیر و رو شد،وصدا زد:«ای بابا ای رسول خدا این چنین رفتار می‌شود با حبیبه ات و دخترت،آه ای فضّه!مرا بگیر به خدا قسم فرزندی که در شکم داشتم کشته شد» صدای ناله اش را از درد سقط در حالی که به دیوار تکیه داده بود شنیدم.در را باز کردم و داخل شدم،به من چنان رو کرد که چشمهایم تاریک شد.از روی مقنعه طوری بر دو گونه اش زدم که گوشواره ها پاره شد و به زمین ریخت.

علی از خانه بیرون آمد. همین که چشمم به او افتاد، به سرعت از خانه خارج شده (و فرار کردم) به خالد و قنفذ و همراهان‌شان گفتم: از گرفتاری بزرگی رها شدم [و در روایت دیگر:جنایت بزرگی مرتکب شدم که بر خود ایمن نیستم،این علی است که از خانه بیرون آمده،من و همه شما توان مقاومت در برابر او را نداریم]. علی خارج شد،در حالی که فاطمه دست برد تا پیشانی خود را ظاهر کند و به خدا استغاثه کند،علی چادر بر او کشید و گفت:ای دختر رسول خدا!خدا پدرت را رحمت بر عالمین مبعوث کرد؛قسم به خدا اگر نقاب از چهره برداری و هلاکت این خلق را بخواهی قطعاً دعای تو را اجابت می‌کند واز این ها بشری بر روی زمین باقی نمی‌ماند.چون تو و پدرت نزد خدا بزرگتر از نوح هستید که به خاطر(دعای)او همه اهل زمین و خلق زیر آسمان را هلاک کرد مگر آنها که در کشتی بودند. و قوم هود را به سبب تکذیب پیامبرشان هلاک کرد و قوم عاد را به باد صرصر و قوم ثمود را با دوازده هزار نفر به اطر کشتن آن ناقه و بچه اش عذاب کرد. منزلت تو و پدرت نزد خدا بالا تر از هود است و تو ای سیّدة زنان جهان بر این خلق نگون بخت موجب رحمت باش و موجب عذاب مباش.

درد سقط بر او شدید شد، داخل منزل شد و فرزندی سقط کرد که علی او را محسن نامیده بود.

من جمعیت زیادی در آنجا جمع کردم،اما نه بدان جهت که از کثرت آنها در مقابل علی کاری ساخته باشد بلکه برای دلگرمی خودم.او را در حالی که کاملاً در محاصره بود با اکراه و اجبار از خانه اش بیرون آورده برای بیعت گرفتن به جلو راندم. پس به راستی من به علم و یقینی که در آن شکی نیست می‌دانم که اگر من و همه اهل زمین تلاش می‌کردیم که او را بر این کار وادار کنیم نمی‌توانستیم اما (خودش آمد) به خاطر چیز‌هایی که در دل داشت که من آنها را می‌دانم اما هم اکنون نمی‌گویم.

پس زمانی که به سقیفة بنی ساعده رسیدم،ابوبکر و اطرافیانش به تمسخر علی برخاستند. پس علی به من گفت:«ای عمر!آیا می‌خواهی در آنچه که به تأخیر انداخته ام شتاب کنم؟» گفتم: نه؛یا امیر المؤمنین! به خدا قسم خالد ابن ولید[سخنان]مرا شنید و به سرعت نزد ابو بکر رفت (وبازگوکرد)؛ابو بکر سه مرتبه در حالی که مردم می‌شنیدند گفت: مرا با عمر چه کار؟

هنگامی که علی داخل سقیفه شد ابو بکر به سمت او آمد؛گفتم: ای ابالحسن به تحقیق[با ابو بکر]بیعت کردی پس برگرد! ولی اکنون شهادت می‌دهم که علی با ابو بکربیعت نکرد و دستش را به سمت او دراز نکرد و من نمی‌خواستم پافشاری کنم مبادا در آنچه که در مورد من به تأخیر انداخته بود تعجیل کند،و ابو بکر به خاطر ترس و اظطرابی که از علی داشت، آرزو می‌کرد که کاش علی را در آنجا نمی‌دید!

و علی از سقیفه برگشت؛ از اوضاع او پرسیدیم(که کجا رفته است؟) گفتند: به سوی قبر محمد رفته و در آنجا نشسته است.پس من و ابو بکر بر خاستیم و دوان دوان به سمت او حرکت کردیم در حلی که ابو بکر [در راه]می گفت: وای بر تو ای عمر!با فا طمه چه کردی؟والله این کار زیانی آشکار است.گفتم:بزرگترین مشکلی که برای توست این است که با ما بیعت نکرد،و چندان مطمین نیستم که مسلمانان اطرافش را نگیرند.

گفت: حالا می‌خواهی چه کنی؟ گفتم: تو وانمود می‌کنی(باید وانمود کنی)که او در کنار قبر محمد با تو بیعت کرده است.
پس به او رسیدیم در حالی که قبر را قبله قرار داده، دست برخاک قبر نهاده بود و اطرافش را سلمان و اباذر و مقداد و عمار و حذیفه پسر یمان اطرافش را گرفته بودند؛پس روبرویش نشستیم،و به ابو بکر اشاره کردم که دستش را مانند علی روی قبر بگذارد و دستش را به دست علی نزدیک کند؛پس آن کار را انجام داد؛و من دست او را گرفتم تا به دست علی بکشم و بگویم که علی بیعت کرده است،اما علی دستش را بر گرفت.من و ابو بکر برخاستیم(وحرکت نموده)در حالی که پشت به آنها کرده بودیم و من می‌گفتم: خداوند علی را جزای خیر دهد وقتی به کنار قبر رسول الله حاضر شدی از بیعت با تو خود داری نکرد!

پس ابوذر- جندب بن جنادةغفاری-از بین آن جماعت فریاد زنان برخاست و می‌گفت: ای دشمن خدا به خدا قسم علی با یک بردة آزاد شده(ابوبکر) بیعت نکرد؛ و پیوسته هرقت گروهی با ما روبرو می‌شدند یا ما قومی را ملاقات می‌کردیم خبر بیعت کردن علی را به آنها می‌دادیم و ابوذر ما را تکذیب می‌کرد.

و الله [علی] نه با ما در خلافت ابوبکر بیعت کرد و نه در خلافت من و نه با کسی که بعد از من است بیعت خواهد کرد و دوازده نفر از اصحابش هم نه با ابی بکر و نه با من بیعت نکردند.

پس ای معاویه چه کسی غیر از من کار من را انجام داد و دشمنی‌های گذشته را آشکار کرد؟اما تو و پدرت ابو سفیان و برادرت عتبه؛ آنچه که در تکذیب محمد و نیرنگ با او و رهبری فتنه‌هایی در مکه و طلب عده ای در کوه حراء برای قتلش کردید و گرد آوری احزاب و جمع آنها بر علیه او و سوار شدن پدرت بر شتر در حالیکه احزاب را رهبری می‌کرد و قول محمد(در بارة او) که:«خدا لعنت کند راکب(سوار)وقاید (کشندة افسار شتر)وسایق(رانندة شتر از عقب)را»و پدرت راکب و برادرت قاید و تو سایق بودی؛ می‌دانم.

و مادرت هند را فراموش نمی‌کنم که بسیار به وحشی بخشید تا برای «حمزه» کمین کند، همانی که او را در سرزمینش «اسد الرحمن» می‌خواندند،و با نیزه او را بزند.(پس چنین کرد) و دلش را شکافت و جگرش را بیرون کشید و آن را نزد مادرت آورد؛پس محمد به واسطة سحرش پنداشت که زمانی که هند جگر حمزه را داخل دهان کند تا آن را بخورد سنگ خواهد شد؛ پس او جگر را از دهان بیرون انداخت.پس محمد و یارانش او را آکله الأکباد(خورندة جگر ها، همان هند جگر خوار)نامیدند. ونیز کلام او را درشعرش برای دشمنی محمد و یارانش فراموش نکرده ام:

ما دختران طارق هستیم که بر فرش‌های گرانبها راه می‌رویم

مانند در در گردنبند و مشک در فرق سر هستیم‏

اگر مردان به ما رو کنند دست به گردن می‌شویم و اگر پشت کنند

بدون محبت جدا می‌شویم

و زنان اطرافش در لباس‌های زرد بدن نما صورت‌ها و مچ دست‌ها و سرهای خود را نمایان کرده بودند و مردان را بر جنگ با محمد حریص می‌کردند؛براستی که شما به میل و رغبت اسلام نیاوردید ودر روز فتح مکه فقط و فقط از روی زور و اجبار اسلام آوردید پس محمد شما را اسیر آزاد شده قرار داد و زید برادر من و عقیل برادر علی ابن ابی طالب و عمویشان عباس را مثل آنان قرار داد،و در دل پدرت همچنان خشم و کینه بود پس گفت: به خدا قسم ای پسر ابی کبشه(کنیه ای که به پیامبر (صلّ الله علیه و آله)داده بودند) مدینه را بر علیه تو از سواره و پیاده پر می‌کنم و بین تو و این دشمنان جدایی می‌افکنم.محمد در حالی که به مردم اعلام می‌کرد و می‌فهماند که از باطن و آنچه که در دل اوست خبر دارد گفت:ای ابا سفیان! الله مرا از شر تو نگه دارد. و محمد برای مردم چنان نمایان می‌کرد که أحدی بر این منبر با لا نمی‌رود(به حکومت نمی‌رسد) مگر من و علی و کسانی از اهل بیتش که به دنبال او می‌آیند.

پس سحرش باطل شد و تلاشش بی نتیجه ماند و ابو بکر بر فراز منبر رفت و من بعد از او بالا رفتم؛و ای بنی امیه امیدوارم شما بعد از من چوبه‌های طنابهای این (خیمة)خلافت باشید(به حکومت برسید)؛ بدین جهت تو را والی شام کردم و بر تو مُلک آن را مباح کردم وتو را در آن شناساندم تابا گفتار محمد در بارة شما مخالفت کرده باشم. و باکی ندارم که محمد شعر یا نثر بگوید!براستی که او گفته است:به من وحی می‌شود و از پروردگارم نازل شده:

«وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِی الْقُرْآنِ(اسراء:۶۰)» پس ای بنی امیه پنداشت که آن شجرة ملعونه شما هستید؛

پس هر زمان که توانست دشمنی اش را با شما ظاهر کرد،همچنانکه هاشم(جدّ سوم پیامبر (صلّ الله علیه و آله و سلّم)) و بنی هاشم پیوسته دشمنان بنی عبدشمس (جدّ سوم معاویه) بودند.ای معاویه،من با این شرح و بسطی که از جریانات به توکردم،خیرخواه،ناصح و دلسوز تو می‌باشم و ترسانم از کم طاقتی وکم حوصلگی و کم صبری توکه عجله کنی در آنچه که به تو وصیت کردم و اختیار شریعت و امت محمد را به تو دادم؛ و مخالفت خود را به طعنه یا به شماتت به موت آشکار کنی یا آنچه را می‌گویند رد کنی یا در انجام آنچه آورده است کوتاهی کنی و هلاک شوی و آنچه من بالا بردم به زیر بکشی و آنچه من ساختم خراب کنی.کاملاً بر حذر باش و هر زمان که در مسجد محمد داخل شدی و بر منبر او رفتی به ظاهر او را در هر چیزی که آورده است تصدیق کن! با رعیت خود درگیر مشو و اظهار دلسوزی و دفاع از آنها را بنما و نسبت به آنها حلیم و بردبار باش و نسیم عطا و بخشش خود را نسبت به آنها بگستر؛وبر تو باد که بین ایشان اقامة حدود کنی و به آنان چنین نشان مده که حقی از حقوق الهی را واگذار می‌کنی، واجبی را ناقص مگذار و سنت محمد را تغییر مده که در این صورت امت را بر ما شورانده ای؛ بلکه آنها را از همان محل آرامش و امنیتشان بگیر و به دست خودشان آنان را بکش و با شمشیر خودشان نابودشان ساز! بر آنان ریاست کن اما از جنگ با انان بپرهیز.نرمی کن و از ایشان چیزی کم نگذار.برای آنان در مجلس خود جا بازکن و در محل نشستن خودت احترامشان کن و ایشان را به دست رییس خودشان به قتل برسان.خوش رویی ات را ظاهر کن و خشمت را فرو خور،و آنها را عفو کن تا تو را دوست داشته باشند و اطاعتت کنند.

بر خودمان و بر تو از حرکت علی و دو فرزندش حسن و حسین ایمن نیستم پس اگر به همرا هی گروهی از امت توانستی با آنان پیکار کنی انجام بده و به کار‌های کوچک راضی مشو و به کار‌های بزرگ روکن و وصیت و عهد مرا حفظ کن،آن را پنهان نموده آشکار نکن و امر و نهی مرا امتثال کرده و گوش به فرمانم باش؛و از مخلفت با من بپرهیز و راه پدرانت را پیش گیر و انتقام خود را بگیر و پیرو آثار پدرانت باش.

پس هرچه بود از پنهان و آشکار برائت بیرون ریختم و مطلب را با این شعر به پایان می‌برم:

۱. ای معاویه!قوم پیامبر کارشان بالا گرفته به خاطر کسی خلق را از بتهایشان جدا کرد
۲. میل کردم به دینشان پس مرا به شک انداخت،پس دوری کن از دینی که پشتم به آن شکسته شد
۳. اگر فراموش کنم فراموش نمی‌کنم ولید و شیبه را و عتبه و عاص که در جنگ بدر به زمین افتادند
۴. در زیرغلاف قلب سوزشیاز فقرشان است ابوحکم همان شخص کوچک وفقیرشده از فقر.
۵. انتقام این مردم را با ظاهر کردن شمشیر‌های هندی و نیزه‌های قاطع بگیر.
۶. و به گروه مردان شام بپیوند ایشان شیرانند و باقی دربیشه‌های دشوار.
۷. در فاسد کردن دینی که در گذشته برای آورد و پر از سحر و جادو بود سعی کن.
۸. و کینه‌های گذشته را طلب کن در حالی که بدی دینی که تمام بنی نضیر را فرا گرفته آشکار می‌کنی.
۹. جز به وسیلة دینشان به انتقام موفق نمی‌شوی پس با شمشیر قوم گردنهای قوم بنی عَمرو را جدا کن.
۱۰. به این امید ولایت شام را به تو دادم که تو سزاوار تری که بر گردی به دین حدت صخر.

راوی می‌گوید: چون عبد الله بن عمر عهد و وصیت پدرش را خواند،به طرف یزید(لعنه الله)رفت و سر او را بوسید و گفت: ای امیرالمؤمنین، الحمدلله که این خارجی پسر خارجی را کشتی! والله پدرم این چیزهایی برای پدر تو گفت برای من نگفت، والله أحدی از امت محمد به این گونه که نسبت به من محب و راضی باشد نمی‌بیند.

پس یزید(لعنه الله)بهترین جایزه و احسانش را به او کرد و او را با احترام بدرقه نمود.پس عبدالله بن عمر از نزد او خندان بیرون آمد.مردو به او گفتند:به تو چه گفت؟ پاسخ داد: سخن راستی گفت،ومن قطعاً دوست داشتم که در این کار با او شریک می‌بودم!پس به سمت مدینه برگشت و جوابش به هرکه ملاقاتش میکرد همین جواب بود.
و روایت شده است که یزید(لعنه الله) برای عبد الله بن عمر نامه ای آورد که در آن عهد و وصیت عثمان بن عفان بود و آن از این نامه غلیظ تر و پر خدعه تر و بزرگتر از آن عهدی بود که عمر(لعنه الله) به معاویه نوشت.

پس زمانی که عبدالله بن عمر آن نامة دیگر را خواند،برخاست و سر یزید(لعنه الله) را بوسید و گفت: الحمدلله که این خارجی پسر خارجی را کشتی!

بدان پدرم عمر به من از اسرارش مانند آنچه که به پدرت معاویه نوشته است،نوشته است،و بعد از این روز نمی‌بینم أحدی از امت و اهل و پیروان محمد را مگر اینکه نسبت به آنها هرگز خیر خواه نباشم.پس یزید گفت:ای پسر عمر!آیا در آن نامه شرح اسرار است؟...

وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ وَحْدَهُ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِِ وَ لَعنَةُ اللهِ عَلَی أَعدایِهِم و مُخالِفیهِم و مُعانِدیهِم وَ غاصِبِی حُقُوقِهِم و مُنکِری فَضَایِلِهِم أَجمَعِین مِنَ أَلآنِ إلَی قِیَامِ یَومِ أَلدِّینِ.
 

 

پی‌نوشت‌ها:

 

[۱] کنیه‌ی عبدالله بن عمر

[۲] کسی که زبانش، عربی فصیح نیست.

 

//////