به نام خدا

مناظرات نوشتاری آقای مهدی چهل تنی با مدعیان قرآنی – قسمت 31

مقدمات ماجرای سقیفه و علل بیعت علی علیه السلام

محقق محترم در مورد صحنه سازیهای سقیفه سخنانی فرموده و تحلیل هائی ارائه فرموده اند که خلاف تمام واقعیت های تاریخی است .آنچه در سقیفه اتفاق افتاد نه بوئی از شورا و نه بهره ای از آزادی داشت. بلکه با کمال تاسف یک صحنه سازی دقیق و توطئه حساب شده بود. آشنائی با ماجرای سقیفه بشرح وقایع بسیاری کمک خواهد کرد، اینجانب ناگزیر مختصری از آن را فقط از روی مصادر اهل سنت بازگو می‌کنم و مقایسه این واقعه را با یک انتخابات آزاد و مشروع به وجدان خوانندگان عزیز می‌سپارم :

عایشه روایت می‌کند : پس از وفات رسول خدا، عمر و مغیره بن شعبه به داخل حجره آن حضرت آمدند و پارچه ای بر رخسار مبارک آن جناب بود که به کناری کشیدند، عمر با دیدن چهره پیغمبر فریاد زد : رسول خدا بیهوش است – این گفته یکی از تاریخ سازترین حوادث صدر اسلام است -[1] مغیره بن شعبه به عمر گفت : سوگند به خدا که رسول خدا از دنیا رفته است . عمر پرخاش کنان فریاد کشید : دروغ می‌گوئی رسول خدا هرگز نمرده است، تو مردی آشوب طلب هستی و از این گونه سخنان می‌گوئی – مراجعه فرمائید به طبقات ابن سعد ج 2 – تاریخ ذهبی ج4 ، مسند احمد ج 9 ،

از این پس عمر بن خطاب با سر و صدای فراوان و سوگندهای محکم اصرار داشت که رسول خدا نمرده است و می‌گفت : او بزودی باز می‌گردد و دست و پای کسانی را که گمان می‌کنند او مرده است قطع خواهد کرد [2]. آنگاه فریاد کرد : هر کس بگوید پیغمبر مرده است سرش را از بدن جدا خواهم کرد [3]. آیا عمر فرق میان مرده و بیهوش را نمی‌دانست ؟ بسیار بعید است .

بنابر نقل ابن سعد در طبقات ، ابن کثیر در جلد پنجم تاریخ ، متقی در جلد چهارم کنز ؛ ابن ام مکتوم هنگامی که اصرار عمر را شنید ، این آیه شریفه را تلاوت کرد :

ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل ا فان مات او قتل انقلبتم علی اعقابکم ... محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) نیست مگر پیغمبری از جانب خدا که پیش از او نیز پیغمبرانی بودند و از این جهان در گذشتند ، اگر او نیز درگذشت آیا شما به دین جاهلیت رجوع خواهید کرد .

سپس عباس عموی پیغمبر اکرم نیز شهادت داد  که پیغمبر درگذشته است و در سیمای مبارک آن بزرگوار همین علائمی را که در مرگ فرزندان عبدالمطلب سابقه داشت نمایان شده است [4] . اما عمر همچنان بر زنده بودن پیغمبر اصرار داشت و فریاد می‌کرد آن چنان که دهانش کف کرده بود [5] . عباس عموی پیغمبر گفت : ای مردم بدانید رسول خدا همانند سایر مردم در معرض بلا از دنیا رفته است . باید بدن مبارک او را به خاک سپارید . آیا خدا شما را یک بار می‌میراند و رسول خدا را دو بار ؟ [6]  بنابر نقل ابن کثیر در جلد پنجم تاریخ و زینی دحلان در جلد سوم سیره ، کسی برای آگاه کردن ابوبکر از ماجرای رحلت پیغمبر به حومه مدینه رفت ، ابوبکر هنگامی به مدینه رسید که عمر همچنان بر زنده بودن پیغمبر اصرار داشت و مردم را تهدید می‌کرد [7] متقی هندی در کنزالعمال روایت می‌کند که عمر پس از مشاهده ابوبکر آرام گرفت و بر زمین نشست ، ابوبکر پس از حمد و ثنای الهی این آیه را تلاوت کرد [8] « ما محمد الا رسول قد خلت ... » به نقل ابن سعد در طبقات ، عمر از ابوبکر پرسید اینکه خواندی آیه قران بود ؟ ابوبکر گفت آری . عمر می‌گوید : به خدا سوگند همین که شنیدم ابوبکر این آیه را تلاوت کرد ، زانوهایم سست شد و بر زمین افتادم و دیگر نتوانستم برخیزم .آیه ای که ابوبکر تلاوت کرد ، همان آیه ای است که قبل از ابوبکر ابن ام مکتوم نیز قرائت کرد . اما عمر با شنیدن همان آیه از زبان ابن ام مکتوم آرام نگرفت و می‌خواست مردم را بکشد . چرا اکنون آرام شد ؟ ما در این باره قضاوت نمی‌کنیم و اظهار نظر را به ابن ابی الحدید دانشمند سنی معتزلی واگذار می‌کنیم . او در باره حادثه چنین می‌گوید :

« هنگامی که عمر دانست رسول خدا از دنیا رفته است ترسید تا مبادا بر سر مسئله امامت شورش و غوغا در گیرد و انصار یا دیگران رشته خلافت را در دست گیرند . پس مصلحت دید تا مردم را به هر طریق آرام کند و آنچه او گفت و مردم را به تردید افکند برای محافظت دین و حکومت بود تا ابوبکر رسید .  » شرح نهج البلاغه .

اظهارنظر ابن ابی الحدید را اضافه کنید به آنچه ابن سعد در طبقات ، ابن هشام در سیره ، طبری در تاریخ و ابن اثیر در کامل از زبان عمر نقل کرده اند :

« ما بیم داشتیم که اگر در سقیفه بیعت نگیریم و مردم پراکنده شوند ، ممکن است بیعتی دیگر پیش آید و آنگاه مجبور بودیم برخلاف میل خود به آن تن دهیم یا با آن مخالفت کنیم که فسادی دیگر بود »

ابوبکر و عمر در خانه پیغمبر بودند که شنیدند گروهی از انصار در سقیفه گرد آمده اند ، جنازه پیغمبر را رها کرده و به سقیفه شتافتند .

ابن اثیر در اسدالغابه ذیل شرح حال « ابو ذئیب هذلی » و از قول او نقل می‌کند که : هنگامی به مدینه رسیدم شهر را یکپارچه ناله و ضجه دیدم مانند هنگامی که حاجیان محرم می‌شوند . سوال کردم چه خبر است ؟ گفتند رسول خدا وفات کرد . به مسجد رفتم کسی در آن نبود ، بسوی خانه پیغمبر شتافتم در بسته بود و شنیدم گروهی از صحابه جنازه پیغمبر را میان خانواده اش گذاشته و به سقیفه رفته اند .

آنچه در سقیفه گذشت همگان شنیده اند . ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه می‌نویسد : عمر به حباب بن منذر گفت خدا ترا بکشد و سپس او را گرفت و لگدی بر شکمش زد و دهان وی را پر از خاک کرد – حباب بن منذر بر خلافت سعد تاکید داشت و بیش از همه عمر و ابوعبیده بر خلافت ابوبکر اصرار می‌کردند .

در میان غوغا و مشاجرات سقیفه هنگامی که پیشنهاد ابوبکر خطاب به انصار « امیر از ما و وزیر از شما » مورد قبول قرار نگرفت ابوبکر گفت : این عمر و ابوعبیده در اینجا حاضرند با هر کدام می‌خواهید بیعت کنید . آندو یکصدا گفتند با بودن چون توئی ما به چنین کاری رضایت نمی‌دهیم و سپس هر دو نفر به قصد بیعت با ابوبکر بسوی او حرکت کردند اما پیش از آنکه دست در دست او گذارند ، بشیر به سعد بر آنها سبقت گرفت و با ابوبکر بیعت کرد [9] ابن ابی الحدید در جلد ششم شرح نهج البلاغه از سقیفه جوهری نقل می‌کند : چون قبیله اوس – رقیب بزرگ خزرج – بیعت یکی از روسای خزرج ( بشیر به سعد ) را با ابوبکر دیدند ، اسید بن حضیر یکی از روسای اوس برای جلوگیری از پیروزی سعد بن عباده از جای برخاست و با ابوبکر بیعت کرد ، سپس حاضران با ابوبکر بیعت کردند .

نکته قابل تامل آنست که سقیفه مکان کوچکی بود و کسانی که در داخل این محل در این صحنه سازی شرکت داشتند گروه اندکی بودند . بیعت عمومی ابوبکر فردای آن روز ( سه شنبه ) با تبلیغ وسیع نسبت به آنچه در سقیفه اتفاق افتاد انجام گرفت ، عمر داستان بیعت سقیفه را چنین نقل می‌کند : « آن چنان سر و صدا برخاست که بیم داشتم اختلاف پدید آید به ابوبکر گفتم دستت را پیش آور تا با تو بیعت کنم » پاره ای از مورخین نقل کرده اند که پس از آن خلیفه را مانند عروسی که به حجله می‌برند به مسجد بردند و برای او بیعت گرفتند در حالی که هنوز جنازه مطهر پیغمبر اکرم بر زمین بود .

پس از این بیعت ، گروهی از مورخین و از آن جمله ابوبکر جوهری در سقیفه ، ابن قتیبه در الامامه و السیاسه با اندکی اختلاف روایت کرده اند که :

ابوبکر ، عمر و ابوعبیده و مغیره بن شعبه را فرا خواند و از ایشان نظرخواهی کرد . به روایتی هر سه نفر و به روایت جوهری مغیره بن شعبه نظر داد که باید عباس بن عبدالمطلب را ملاقات کنی و سهمی از این کار برای او قائل شوی که خود و فرزندانش از آن بهره برند. هر گاه عباس بسوی ما آید از جانب علی آسوده خواهیم بود و این حجتی به زیان اوست. گفتگوی ابوبکر با عباس و تطمیع خلیفه مسلمین « در یک بیعت آزاد » طولانی است می‌توانید به منابع ذکر شده مراجعه فرمایید . اما در پاسخ به پیشنهاد خلیفه جدید ، عموی پیغمبر گفت :

« اگر تو ای ( ابوبکر ) این حق را از پیغمبر می‌دانی که حق ماست و تو آن را غصب کرده ای و اگر به نام پیروان پیغمبر به چنین حقی دست یافته ای ما هم پیروان اوئیم که در کار تو گامی پیش نگذاشتیم و مداخله ای نکردیم و از جای خود بیرون نیامدیم و بدان که ناراضی هستیم ... اگر به وسیله مومنان اینکار برای تو واجب شده چون ما راضی نیستیم واجب و ثابت نخواهد بود ... اما این سهمی که می‌خواهی به من واگذار کنی ؛ اگر آنچه به من می‌سپاری از مومنین است و تو آن را واگذار می‌کنی  بدان که چنین حقی نداری و اگر حق ما است باید تمام آن را بدهی و ما به گرفتن بعضی از حق خود راضی نیستیم » .

ادامه دارد...

 

پی‌نوشت‌ها:

[1]  برای اطلاع کامل از این ماجرا مراجعه فرمائید به نقش ائمه در احیاء دین از محقق بزرگ علامه سید مرتضی عسکری .

[2]  مراجعه بفرمایید به تاریخ طبری ج 2 ، البدایه ج 5 ، تیسیر الوصول ج 2 .

[3]  تاریخ ابوالفداء ج 1 ، سیره زینی دحلان ج 3 .

[4]  التمهید ابوبکر باقلانی .

[5]  طبقات ابن سعد ج2 ، کنزالعمال ، سیره حلبیه

[6]  طبقات ابن سعد ج 2 ، کنزالعمال ج 6 ، تاریخ الخمیس ج 2

[7]  طبری ج2 ، ابن کثیر ج 5

[8]  طبقات  ابن سعد ج2 ، سیره حلبیه ج 5 ، تاریخ ابن کثیر ج 5

[9]  این همان کسی است که بنابر نقل ابوبکر جوهری در سقیفه ، سابقه حسادتی با سعد بن عباده داشت و به احتمال زیاد نگرالنی از خلافت سعد او را به این کار واداشت .

 

//