مگر تا کنون دیوار و در ندیده بودی؟

 

این روزها در و دیوار دلم، حال وهوای دیگری دارد؛

این روزها قلبم خاطرات تیره ای را مرور می‌کند؛

این روزها روحم به زندگی روزمره پوزخند می‌زند و جانم به افقی کبود خیره می‌شود. از خود می‌پرسم: چرا این گونه ای؟

چرا دیدن آن چه همیشه می‌دیدی، امروز برائت سراینده شعری تلخ است؟

مگر تاکنون دیوار و در ندیده بودی؟

مگر تا کنون زبانه‌های آتش را نگاه نکرده بودی؟

مگر تا کنون کمر خمیده ای مریض احوال را به عیادت نرفته بودی؟

مگر تا کنون بر سر کودکانی زار در غم مادر، دست نوازش نکشیده بودی؟

آیا اولین بار است که تشییع جنازه ای را می‌نگری؟

مگر اولین بار است که شکوه یک مرد را در عزای همسری عزیز، درهم شکسته می‌یابی؟

آیا اولین بار است که تسلی بخش زانوان لرزان شوهری غمگین می‌شوی؟

این همه بغض که راه را بر گلویت بسته، از کجاست؟

این همه اشک که دنیا را در نگاهت به تلاطم کشانده، از چیست؟

این همه ناله که صدایت را خشکانده، به چه خاطر است؟…

… قلب خسته ام نگاهی به آسمان کرد، چشمان بی رمقش را به من دوخت و گفت: می‌دانی این روزها افلاک در عزای خورشید سیاه پوش شده؟

می دانی فرشته‌های هفت آسمان در وداع سوزان مادری با فرزندانش، بی تاب شده و به خروش آمدند؟

می دانی دل مخفی زمین، بدنی پاک را از چنگال خفاشان بدسیرت، پوشیده داشته؟

می دانی تن رنجوری که تا آخرین توان در پی احقاق بزرگ ترین حق پایمال شده تاریخ دوید، اکنون در مکانی نامعلوم آرام یافته است؟

می دانی خانه ای نیم سوخته، شاهد بزم خموش کودکانی شده که با نگاه شان دل کباب پدر را آتش می‌زنند؟

می دانی پدری استوارومهربان، هزارپرسش ناگفته اطفالش رابه دست عطوفت خویش پاسخ می‌دهد؟

می دانی اکنون کاسه صبر شجاع ترین مرد خلقت به سرآمده و از جفای امت شکوه ها دارد؟

می دانی شـوهری، شب ها سر بر خاک می‌نهد و‌های‌های گــریه می‌کند؟

می دانی مردی که حالا تنهای تنها شده، نجوایی پرتمنا با باغبان نیلوفرش دارد؟

می دانی پدری سفر کرده، میزبان دختر رنج کشیده اش شده است؟

می دانی بنده ای بی نظیر، به لقای پروردگارش رسیده است؟

می دانی « فاطـــــمیه » آمده است؟

نام فاطمیه را که شنیدم، بدنم لرزید، جانم سوخت و دانه‌های اشک از خط چشمم مسابقه ای برای رها شدن را آغاز کردند.

آری! بار دیگر جمادی از راه رسید… و من امروز پرچمی سیاه در عزای شهادت مظلومانه حضرت صدیقه طاهره علیهاالسلام بر سردر خانه ام نصب می‌کنم، پرچمی که نشان از عقیده ام دارد، عقیده ای که در برابر هیچ مصلحتی سرفرود نخواهد آورد و سرفراز از حضورش و وجودش، سر مرا به عرش اعلای الهی خواهد سایید، تا همه بدانند: « أنا عبد من عبید الزهراء سلام الله علیها »



سید حیدر حسینی/ وبلاگ"من هم شیعه هستم"(با اندکی تغییر)