سلمان ؛ صحابی پیامبر و یاور امام زمان

سلمان پیش از آنکه اسلام را بپذیرد و مسلمان شود، نام دیگری داشت. مشهور آن است که نام وی روزبه بوده، چنان‏که شیخ صدوق می‏گوید: «نام سلمان، روزبه بود». در روایتی نقل شده است که پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) پس از اسلام آوردن روزبه، او را در آغوش گرفت و سلمان نامید. 
۱. سلمان فارسی پیش از اسلام

زادگاه

جِی، از روستاهای نزدیک اصفهان، محلّ تولد یکی از شخصیت‏های بزرگ و تاریخی اسلام است. شخصیتی که با تحقیق و جست‏وجوی فراوان، مکتب حیات‏بخش اسلام را دریافت و با نیت پاک، آن را پذیرفت و به حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله و سلم) ایمان آورد. او همچون ستاره‏ای در آسمان دانش، معرفت و تقوای الهی درخشید و سرآمد همگان شد. وی با فروتنی، از رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) پیروی کرد و از محضر ایشان بهره‏های فراوان برد، به‏گونه‏ای که پیامبر در وصف بزرگی و عظمت روح او فرمود: «او از ما اهل‏بیت است».

سلمان فارسی با روحی وارسته و پاک و قلبی سرشار از یقین و ایمان، همواره همراه و شاگرد رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) بود. وی در معرفی خود به عبدالله بن عباس می‏گوید: «من مردی فارسی (ایرانی) از اهالی روستایی به نام جِی در اصفهان هستم».۱ برخی نیز او را از اهالی رامهرمز۲ یا شیراز۳ دانسته‏اند، ولی با توجه به فراوانی و اهمیت منابعی که سلمان را اهل جی اصفهان معرفی کرده‏اند،۴ می‏توان گفت وی در جی متولد شده و اهل آنجاست. یاقوت حموی، تاریخ‏نگار و جغرافی‏دان بزرگ قرن ششم نیز می‏گوید: «سلمان بلافاصله پس از فتح اصفهان توسط سپاه اسلام، به آنجا می‏رود و مدتی در جی می‏ماند و در آنجا مسجدی می‏سازد که تا این روزگار (حموی) بر جای است»۵. در کتاب‏های تاریخی به تاریخ ولادت سلمان فارسی اشاره‏ای نشده است و تنها با توجه به طول عمر وی که از ۲۵۰ تا ۳۵۰ ۶سال نقل شده است، می‏توان نشانه‏هایی به دست آورد.

نام

سلمان پیش از آنکه اسلام را بپذیرد و مسلمان شود، نام دیگری داشت. مشهور آن است که نام وی روزبه بوده، چنان‏که شیخ صدوق می‏گوید: «نام سلمان، روزبه بود».۷ در روایتی نقل شده است که پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) پس از اسلام آوردن روزبه، او را در آغوش گرفت و سلمان نامید.۸ کنیة سلمان، پس از پذیرش اسلام، ابو عبدالله بود و «سلمان الخیر» نیز می‏گفتند.۹

جایگاه خانوادگی

دهقانان در دورة ساسانی، طبقه‏ای از مردم ایران بودند که در ادارة محلّ خویش مقام ویژه‏ای داشتند و از سوی حکومت، رییس و بزرگ روستا به‏شمار می‏آمدند. آنان، صاحب باغ، زمین‏های کشاورزی و ملک بسیار بودند.۱۰ روزبه نیز از خانواده‏ای دهقان بود و پدرش، فروخ بن مهیار یکی از دهقانان روستای جی،۱۱ بزرگ قبیله و محل به شمار می‏آمد. او کشاورزان بسیاری را در مزرعه‏اش به کار گماشته بود و روزی یک‏بار به آنجا سرکشی می‏کرد.۱۲

از کودکی تا جوانی

پدر روزبه، به فرزند خود بسیار علاقه داشت. او می‏کوشید تا در محیط آرام خانه، روزبه را با آیین و رسوم زردشت آشنا کند و روح و جان پاک او را با خود همراه سازد. روزبه، کودکی و نوجوانی را در محیط محدود خانه و بدون ارتباط با هم‏سالان خود سپری کرد. پدر روزبه از همان آغاز، آموزه‏های دین زردشت را به فرزندش می‏آموخت تا بدین‏گونه، سنت و روش دودمان خویش را حفظ کند. هرگاه فرصت مناسبی می‏یافت، راه و رسم این آیین را به روزبه می‏آموخت. حتی او را مأمور آتشکدة خانگی کرده بود،۱۳ ولی این جوان حقیقت‏جو، تسلیم خواسته‏های پدر نمی‏شد.

روزبه، روزها و شب‏ها دربارة آیین آتش‏پرستی می‏اندیشید. او نمی‏توانست این آیین را بپذیرد. روزبه با خود می‏گفت: «چگونه ممکن است انسان، آتش بی‏جان را بپرستد و ستایش کند. مقام و منزلت انسان، بالاتر از آتش است. این جهان و تمام اجزای آن خالقی دارد. مگر ممکن است خودبه‏خود به وجودآمده باشد؟ این ستارگان فروزان، درختان و گیاهان زیبا، کوه‏های بلند و سر به فلک کشیده، گردش شب و روز، روشنایی خورشید و ماه، بی‏دلیل و بی‏حکمت نیست.» این افکار سبب شد که علاقة روزبه به دین زردشت روز به روز کاهش یابد. او حتی از اندیشه و رفتار پدر و مادرش نیز انتقاد می‏کرد.

روح جست‏وجوگر و ناآرام روزبه، همواره در پی کشف حقیقت بود. او از هر فرصتی برای تفکر استفاده می‏کرد و در پی پاسخی برای پرسش‏های خود بود. روزبه به هیچ‏یک از رسوم و خرافه‏های رایج در روستای خود اعتقاد قلبی نداشت. وی می‏گوید: «بعضی از اهل روستای جی، اسبان سیاه و سفید را می‏پرستیدند و من می‏دانستم که آن باور، اعتبار و ارزشی ندارد». 

او نمی‏توانست ذهن پرسش‏گر و بی‏تاب خود را با آیین و رسم زردشتی راضی و آسوده سازد. گرچه او به میل پدرش، در شناخت این آیین و رعایت آداب آن تلاش می‏کرد و همواره مسیول آتشکدة خانگی‏شان بود تا مبادا خاموش شود،۱۵ ولی هرگز از چنین کاری رضایت نداشت. وی در درون و باطن خویش، حقیقت دیگری را می‏جست؛ حقیقتی که روح مشتاق و تشنة

او را سیراب کند و وجودش را از یقین، لبریز سازد. او در واقع، در پی حقیقت ناب و خالصی بود که انسان را به سوی کمال و سعادت حقیقی رهنمون شود. روزبه نمی‏توانست با کسانی که برای شعله‏های فروزان آتش، تقدّس و احترام قایل بودند، همراهی کند. پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) دربارة اعتقاد قلبی سلمان پیش از اسلام می‏فرماید: «سلمان، مجوس نبود، ولی در ظاهر با اعتقاد آنان همراه بود و در باطن، ایمان قلبی داشت».۱۶

آشنایی با مسیحیت

سال‏ها همین‏گونه سپری شد تا اینکه او به روزهای جوانی گام نهاد. پدرش که او را به خواسته و میل خود بزرگ کرده بود، اکنون می‏خواست او را با راه و رسم زندگی و سختی‏های روزگار آشنا سازد. وی با این امید و اندیشه، برای نخستین بار، سرکشی به املاک و زمین‏های کشاورزی خود را به روزبه واگذار کرد. او نیز که از ماندن در خانه به تنگ آمده بود، پیشنهاد پدر را با شور و اشتیاق پذیرفت. 

روزبه که سراپا شوقّ پرواز بود و شور و حال عجیبی داشت، از خانه بیرون رفت. وی مانند پرنده‏ای که از قفس آزاد شده باشد، به سوی کشتزاری پهناور به راه افتاد. با چشمانی اشک‏بار، به آسمان بی‏کرانه نگریست. پرسش‏های پی‏درپی ذهنی، بر عقاید سست و بی‏اعتبار نیاکانش لرزه می‏انداخت. نیرویی از درون، او را به پیش می‏برد و نجوایی، او را به سوی خود می‏خواند. جان پاکش، حقیقتی را می‏خواست که نیافته بود و دلش راهی را می‏جست که ندیده بود. وجودش، گرمای ایمانی را می‏طلبید که از شعله‏های آتشکده‏های پدران و نیاکانش برنمی‏خاست.

روزبه برای نخستین بار، طعم آزادی و لذت اختیار داشتن را می‏چشید. روح تشنه‏اش، اشتیاق شنیدن حرف‏های تازه‏ای را داشت که به ناگاه، صدایی پرطنین، توجه او را به خود جلب کرد. برای لحظه‏ای ایستاد و چشم به اطراف دوخت تا شاید محلّ صدا را بیابد که ضربة دوم، شدیدتر و پرطنین‏تر از ضربة اول به صدا در آمد. روح کنجکاو و جست‏وجوگرش، او را به محلی که صدا از آنجا برمی‏خاست، راهنمایی کرد. از رفتن به کشتزار پدر منصرف شد و به سوی کلیسا شتافت. این آغاز راهی بود که بعدها او را در کنار پیامبر بزرگوار اسلام، به مرتبه‏ای از ایمان رساند که هیچ‏کدام از اصحاب تا آن روز به آن دست نیافته بود.۱۷

روزبه می‏گوید: «پدرم زمین‏های کشاورزی بسیاری داشت و خود مشغول کار دیگری بود. به من گفت: برو به املاک و مزارع سرکشی کن و این کار تو به طول نینجامد؛ زیرا تو از آن اراضی و آب و درخت مهم‏تری! از خانه بیرون رفتم تا به مزارع پدرم سر بزنم. در راه، کلیسایی را دیدم. صدایی از آنجا می‏آمد. دوست داشتم داخل کلیسا را ببینم. به آنجا رفتم و دیدم که بعضی انجیل می‏خواندند و گروهی دعا و تضرّع می‏کردند و تعدادی نیز به نماز (نماز مخصوص خود) مشغول بودند. از حالات و کارهای آنان خوشم آمد، به‏طوری که مزرعه و کار پدر را فراموش کردم. از آنان پرسیدم: دین شما از کیست؟ گفتند: دین عیسی(علیه السلام) است. باز پرسیدم: اهل این دین کجا بیشترند و اصل و ریشه آن در کجاست. گفتند: در شام. با آنان تا غروب و نزدیک شب مشغول بودم».۱۸
نماز، دعا و نیایش مسیحیان کلیسا، روزبه را دگرگون کرد و سخنان آنان در عمق جانش اثر گذاشت. او با کشیشان کلیسا و مسیحیان سخن گفت و عاشقانه از آنان دربارة دین مسیحیت پرسید. روزبه چنان در لذت شنیدن معارف دینی غرق شده بود که سرکشی به زمین‏های کشاورزی پدر را از یاد برد. گفتار مسیحیان، همچون بارانی بر وجود پاک روزبه می‏بارید و روح و جانش را جلا می‏بخشید. این آشنایی از سویی، آغاز راه خداجویی او و از سوی دیگر، آغاز غربت وی در خانة پدر بود.

در تنگنای زندان پدر 

در نخستین گفت‏وگوی روزبه با راهب مسیحی، نور ایمان بر قلب پرتپش و حقیقت‏جوی وی تابید و اشتیاق او را در شناخت هرچه بیشتر این آیین، بیشتر کرد. او که در لذت آموختن و کسب معارف و حقایق دین تازه غرق شده بود، شب را تا صبح در کلیسا گذراند و به خانه بازنگشت. پدر و مادرش که از نیامدن روزبه نگران شده بودند، با نالة فراوان، عده‏ای را به جست‏وجوی او فرستادند تا شاید خبری از او به دست آورند. 
صبح هنگام، روزبه با کوله‏باری از افکار و پرسش‏های جدید به خانه بازگشت. پدر با دیدن او، اشک در چشمانش حلقه زد و از شدت خوشحالی، سر و صورت روزبه را بوسه باران کرد و او را کنار خود نشاند. سپس علت تأخیرش را پرسید. روزبه، ماجرای آشنایی خود را با مسیحیان بیان کرد و به پدر گفت که دین آنان بهتر از دین ماست. پدر، با شنیدن سخنان روزبه، کوشید او را از رفتن به کلیسا و ارتباط با مسیحیان بازدارد. پس به او گفت: «دین ما از دین آنان برتر است و در دین آنان خیری نیست». روزبه که در دین مسیحیت، خداگرایی و یکتاپرستی را دیده بود، در پاسخ پدر گفت: «چنین نیست. آن مردم، خداوند را عبادت می‏کنند، او را می‏خوانند و برای او نماز می‏گزارند. ما آتش را ستایش می‏کنیم و اگر لحظه‏ای آن را رها سازیم، خاموش می‏شود و می‏میرد».۱۹

فروخ بن مهیار با دیدن علاقة فراوان فرزندش به دین مسیحیت، با وجود علاقة فراوان به روزبه، او را به زنجیر اسارت سپرد و در خانه زندانی کرد.۲۰

گریز از خانه

روح بی‏تاب روزبه در جست‏وجوی حقیقت نابی بود که او را به سرمنزل مقصود برساند. ازاین‏رو، در گفت‏وگوی خود با مسیحیان کلیسا، از آنان دربارة سرچشمه این دین، پرسش‏هایی کرده بود. به او گفته بودند که مرکز دین مسیحیت در شام است. پس از آن روزبه تلاش کرد خود را به شام برساند و روح و جان تشنه‏اش را در چشمة گوارای آیین مسیحیت سیراب سازد.

روزبه برای رفتن به شام، آرام و قرار نداشت. ازاین‏رو، یکی از افراد خانواده را پنهانی نزد مسیحیان فرستاد تا او را از زمان حرکت کاروان‏های شام آگاه سازد.۲۱ پس از مدتی، خبر رسید که کاروانی قصد دارد به سوی شام حرکت کند. روزبه با شنیدن این خبر، به امید آینده‏ای روشن، زنجیر از پا گشود و از خانه گریخت. او همراه کاروانیان به سوی شام رفت تا پس از مدت‏ها حبس و تنهایی، در کمال آزادی و اختیار، دین مسیحیت را بپذیرد و معارف والای آن را بیاموزد. 


در جست‏وجوی حقیقت
شام
روزبه در جست‏وجوی حقیقت بود. ازاین‏رو، سختی‏های سفر و دوری از پدر و مادر و خانه را به جان خرید و با نیت پاک و الهی و در کمال صدق و صفا، با دلی سرشار از امید و ایمان به جست‏وجوی حقیقت پرداخت. او به همراه کاروانیان از روستای جِی به شام رفت. شام در آن روزگار، موقعیت دینی و معنوی ممتازی داشت. گفته شده است در سواحل مرزهای شام، قبر هزار پیامبر وجود دارد.۲۲ وجود معبدها و کلیساها و نیز مزار پیامبران، چهره‏ای معنوی به این سرزمین بخشیده بود.

روزبه نیز در چنین وضعیتی وارد شام شد. پس از ورود به شام، بی‏درنگ، به جست‏وجوی روحانی درجة اول دین مسیح پرداخت. اسقفی را در کلیسایی به او معرفی کردند. روزبه نزد وی رفت و گفت: «من به آیین مسیح عشق و گرایش پیدا کرده‏ام. دوست دارم در این کلیسا به شما خدمت کنم. از شما بیاموزم و با شما نماز بگزارم و عبادت کنم».۲۳ اسقف کلیسا، روزبه را پذیرفت و به او خوش‏آمد گفت.

پس از آن، روزبه در کلیسا خدمت می‏کرد، نماز و دعا می‏خواند و مراسم دینی را به جا می‏آورد. همچنین می‏کوشید معارف دین مسیح را به خوبی بیاموزد. روزبه از رفتار اسقف بسیار ناراحت و دل‏گیر بود؛ زیرا اسقف، فردی ریاکار و متقلّب بود و مردم را به صدقه دادن تشویق می‏کرد تا صدقه‏ها را برای خود جمع کند. مدت‏ها گذشت تا آنکه سرانجام اسقف کلیسا در چنگال مرگ اسیر شد. پس از مرگ اسقف، روزبه، ریاکاری و رفتار ناپسند او را برای مردم نقل کرد. مردم پس از دانستن حقیقت، حتی از دفن کردن جسد او خودداری کردند.۲۴

پس از این رویداد، روزبه، اسقف صالحی را برای امور دینی خود انتخاب کرد. او به شدت به پیشوای مسیحی خود عشق می‏ورزید. او می‏گوید: «مرا روزگار با وی خوش بود و در کلیسا خدمت می‏کردم و نزد وی چیز می‏آموختم».۲۵ روزبه از او پرسید: مرا پس از خود به سوی چه کسی راهنمایی می‏کنی؟ اسقف پارسا گفت: «به موصل نزد اسقف آنجا برو و خود را معرفی کن و در خدمت او باش».۲۶ پس از مدتی، این اسقف هم درگذشت.

موصل

پس از درگذشت روحانی مسیحی پارسا و متدین در شام، روزبه به سفارش او به سوی موصل حرکت کرد. برخی تاریخ‏نگاران نوشته‏اند: «روزبه پس از شام، به توصیة راهب آنجا به انطاکیه رفت و دو سال را در کلیسای آن سامان سپری کرد. انطاکیه از شهرهای حصاردار در مرز روم بود که تا حلب سه روز فاصله داشت و نزدیک دریای شام و نهر جیحان واقع بود. روزبه پس از آن به سفارش راهب انطاکیه، به کلیسای اسکندریه سفر کرد و دو سال نیز در آنجا ماند».۲

روزبه پس از مسافرت و ماندگاری در این دو شهر، روانة موصل شد.۲۸ او در موصل، به کلیسای مورد نظر رسید و خود را به بزرگ کلیسا معرفی کرد. بزرگ کلیسا نیز با احترام بسیار، او را پذیرا شد. او در آنجا به آموختن معارف، انجام عبادت و خدمت به کلیسا پرداخت، ولی طولی نکشید که آثار مرگ در چهرة راهب نمایان شد و شادی روزبه، به غم و اندوه تبدیل شد. روزبه پس از مرگ بزرگ کلیسا، به سفارش او روانة نصیبین شد تا شاید گم‏شدة خویش را در آنجا بیابد.۲۹

نصیبین

نصیبین بر سر راه شام، میان موصل و شام قرار داشت و گذرگاه کاروان‏ها بود. این شهر از موصل، کوچک‏تر، ولی دل‏بازتر بود.۳۰

روزبه پس از ورود به نصیبین، به جست‏وجوی کلیسا پرداخت و پس از یافتن آن، سراغ روحانیِ مسیحی کلیسا رفت و خود را معرفی کرد. روحانی کلیسا پس از آشنایی با روزبه، وی را پذیرفت و از او دل‏جویی کرد. روزبه در آنجا به انجام دادن فرایض دینی مشغول شد. وی از پیشوای مسیحی خود در نصیبین چنین به نیکی یاد کرده است: «مدتی بر وی بودم و چیزی بر او می‏خواندم و او نیز مردی پارسا بود و در علم و زهد، راسخ‏قدم بود».۳۱

زمان همچنان سپری می‏شد و روزبه در کلیسا، هر روز بر دانش خویش می‏افزود و ارتباطش را با معبود یکتا بیشتر می‏کرد. پس از مدتی، با نمایان شدن آثار مرگ در چهرة روحانی کلیسا، نگرانی عجیبی وجود روزبه را فراگرفت. به همین دلیل، از پیشوای خود راهنمایی خواست. پس به سفارش روحانی کلیسا، با دلی سرشار از امید و ایمان به سوی عموریه حرکت کرد.

عموریه

عموریه، یکی از شهرهای روم شرقی بود که اکنون بروسا نامیده می‏شود و معتصم، خلیفة عباسی، این شهر را در سال ۲۲۳ ق. فتح کرد.۳۲ روزبه پس از ورود به عموریه و یافتن کلیسای شهر، با قلبی سرشار از عشق و محبت، در کلیسا ساکن شد و کوشید بیش از پیش بر آموخته‏های دینی خود بیفزاید. او در عموریه به پرورش گوسفند و گاو نیز مشغول بود و این موضوع، قوای جسمانی بالای وی را در آن زمان نشان می‏دهد.

روزبه دربارة اقامت خود در عموریه می‏گوید: «چون روحانی کلیسای نصیبین وفات یافت، به من وصیت کرد تا به جانب روم و نزد شخصی که مقام والایی داشت، بروم. من به مکانی که آن را عموریه می‏گفتند، رفتم و سرگذشت خود را با وی در میان گذاشتم. مدتی نزد ایشان بودم و در محضر علمی وی تعلّم می‏کردم. صاحب عموریه، مردی مجتهد و پارسا بود، به خصوص در علم انجیل نظیر نداشت و نزد مسیحیان فردی مورد اعتماد بود.۳۴

زمانی که روحانی مسیحی در آستانة مرگ قرار گرفت، روزبه از او نشانی پیشوای جدید خود را پرسید و گفت که به شهرهای گوناگون سفر کرده و در حضور پیشوایان دینی، آموزش‏های فراوان دیده است. اکنون تکلیف او چیست؟ روحانی کلیسا گفت: «روزبه، فرزندم! غمگین مباش و بعد از من جست‏وجو نکن و سراغ کسی نرو. من به تو، ظهور پیامبر خاتم را در آیندة نزدیک مژده می‏دهم؛ از مکّه، جایی که درختان خرما بسیار می‏روید، پیامبر عالی‏مقام، امین و درست‏کار، خداشناس و خوش‏اخلاق، از طایفة عرب به رهبری انسان‏ها برگزیده خواهد شد که بر اساس آیین توحیدی ابراهیم سخن می‏گوید و برای همة جهانیان، پیشوای شایسته‏ای خواهد بود. بنابراین، هر چه زودتر او را پیدا کن و در خدمتش باش و لحظه‏ای از او جدا مشو. فرزندم! برای اینکه در یافتن پیامبر خاتم دچار اشتباه نشوی، بدان که آن پیامبر نشانه‏هایی دارد: میان دو کتف آن پیامبر، مهری از علامت‏های پیامبری است. از صدقه استفاده نمی‏کند، ولی هدیه را می‏پذیرد».۳۵ 
با شنیدن این سخنان، نور امید و یقین، دل حقیقت‏جوی روزبه را روشنایی بخشید. گویا پس از سال‏ها جست‏وجو، اکنون به نقطة روشنی دست یافته بود.

۲. اسلام آوردن سلمان فارسی

در جست‏وجوی پیامبر خاتم روزبه پس از شنیدن سخنان دل‏انگیز و امیدبخش پدر روحانی، در پی راهبر و مراد حقیقی خویش بود. او امیدوار و استوار، با قلبی لبریز از شور و شعف، پس از درگذشت پیشوای خود در عموریه، به سفارش او به جست‏وجوی پیامبر خاتم(صلی الله علیه و آله و سلم) پرداخت. شوق و اشتیاق دیدار پیامبر خاتم، کاسة صبرش را لبریز کرد. روز و شب در پی یافتن کاروانی بود که به سوی سرزمین حجاز حرکت کند. پس از یافتن کاروان، نزد رییس قافله رفت و گفت که اگر او را با خود همراه سازند و به حجاز ببرند، شماری از گاو و گوسفندان خود را به آنان خواهد داد. بزرگ کاروان نیز پذیرفت و روزبه با آنان همراه شد. کاروان به راه افتاد. شور و هیجان روزبه برای دیدار یار، افزون‏تر می‏شد. او در اندرون خود با محبوب و پیشوای خویش این‏گونه سخن می‏گفت: «مولای من! کی شراب گوارای وصالت را می‏نوشم تا عطش و تشنگیِ چندین ساله‏ام فرو نشیند؟ چه زمانی دستان پر عطوفت و مهربانت را لمس خواهم کرد؟ کی می‏شود چشمان منتظرم، به دیدن وجود آسمانی‏ات روشن شود؟

محبوبا! می‏خواهم جان تشنه‏ام را از دریای وجود پاک تو سیراب سازم. ای دلیل راه مشتاقان و عاشقان و ای عصارة خوبی‏ها! می‏خواهم بر پیشانی‏ات بوسه زنم و خود را فدای راهت کنم. چه کنم که روح وجانم دیگر تاب و تحمل دوری‏ات را ندارد. ای کاش زودتر به حجاز می‏رسیدم و قامت رعنایت را می‏دیدم و دلم تسکین می‏یافت». 

روزبه که غرق در گفت‏وگوی شیرین با گم‏شدة حقیقی‏اش بود، از دسیسة کاروانیان بی‏خبر ماند. شب فرا رسید. تنها روشنایی ماه، راه باریک بیابان را روشن می‏کرد. کاروان پس از اندکی استراحت و طلوع سپیدة صبح، به راه خود ادامه داد تا اینکه به وادی‌القری رسید. آنجا ناحیه‏ای میان شام و مدینه بود و دهکده‏های زیبایی داشت.۳۶ کاروانیان بدطینت در آنجا، روزبه را به عنوان برده به مردی یهودی فروختند.۳۷

دوران بردگی

روزبه که به امید رسیدن به حقیقت و دیدار پیامبر موعود با کاروانیان همراه شد، اکنون در چنگال نیرنگ آنان گرفتار بود. باید گفت مردان خدا از سختی‏های راه، هراسی به دل راه نمی‏دهند و با ایمان به پروردگار، فراز و نشیب‏های روزگار را یکی پس از دیگری سپری می‏کنند تا عاقبت، به هدف الهی خویش دست یابند. روزبه، این مرد حق‏جو و خداخواه، با ایمان و یقین به قدرت پروردگار، به آینده‏ای روشن و درخشان می‏اندیشید؛ آینده‏ای که به دیدار مراد خویش برسد. ازاین‏رو، صبر پیشه ساخت.

پس از چندی، روزبه به مرد یهودی دیگری از قبیلة بنی‏قریظه فروخته شد و به همراه او به سوی یثرب حرکت کرد. با ورود به این شهر و دیدن نخلستان‏های آن، اشک شوق در چشمان روزبه موج زد. پس از آن، روزبه در نخلستان اربابش در یثرب سرگرم کار شد.۳۸

فروغ وحی 

زمانی که روزبه در مدینه می‏زیست، باخبر شد پیامبری در مکه مبعوث شده و به آنجا هجرت کرده است. او شنیده بود که پیامبر در محلّة قبا زندگی می‏کند. روزبه با شنیدن این خبر برای دیدار با آن وجود آسمانی، لحظه‏شماری می‏کرد و در پی فرصت مناسبی بود تا نزد پیامبر برود، ولی شرایط سخت و دشوار دوران بردگی و نیز موقعیت اجتماعی و ارتباط‏های محدود آن روزگار، به وی امکان نمی‏داد تا بتواند اطلاعات بیشتری دربارة پیامبر خاتم به دست آورد. با توجه به سیر و سلوک معنوی روزبه در کلیساهای شهرهای گوناگون و کسب دانش دربارة پیامبر خاتم، شنیدن خبر هجرت پیامبر به یثرب، آتش شوق درونی‏اش را فروزان‏تر کرد و او نه با چشم ظاهر، که با چشم دل، دیدار یار را انتظار می‏کشید. ازاین‏رو، به سراغ اربابش رفت و پرسش‏هایی دربارة پیامبر مطرح کرد، ولی مرد یهودی، عصبانی شده، او را از خود راند و گفت: «تو یک برده بیش نیستی، با این حرف‏ها کاری نداشته باش.» با شنیدن این سخن، روزبه آهی کشید و نالان و گریان به نخلستان بازگشت و به کار خود مشغول شد.

روزبه دربارة این رویداد می‏گوید: «من آن روز (هجرت رسول(صلی الله علیه و آله و سلم)) اتفاقاً در بنی‏قریظه بر سر درخت خرما بودم و آن کسی که مرا خریده بود، زیر درخت نشسته بود. شخصی آمد و به او گفت: امروز کسی از مکه آمده و در قبا منزل کرده است و مردم مدینه دور او جمع شده‏اند و ادعا می‏کنند که وی پیامبر خداست. من در بالای درخت، وقتی این سخن را شنیدم، از شادی نزدیک بود که پایین بیفتم. پس زود خود را به پایین درخت رساندم و به آن شخص گفتم که چه اتفاقی روی داده است و موضوع چیست و آن کسی که از مکه آمده، کیست؟ ارباب با شنیدن این سخنان، مشتی بر من کوبید و گفت: تو را با این حرف‏ها چه کار، برو و به کار خود مشغول باش. من رفتم و به کار خود مشغول شدم».۳۹


دیدار با محبوب

روزبه پس از شنیدن خبر ورود پیامبر به مدینه، در پی آن بود تا نشانه‏هایی را که راهب مسیحی گفته بود، با او تطبیق دهد. ازاین‏رو، شب هنگام، ظرف خرمایی را برداشت و به سوی محلّ زندگی پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) در محلة قبا حرکت کرد. او که سراسر وجودش، شور عشق و شوق دیدار بود، با گام‏های استوار و دلی سرشار از صلابت ایمان و دیدگانی پر از اشک، می‏رفت تا با دیدن جمال دلربای پیامبر، چشمان منتظرش روشن شود و روح بی‏قرارش با شراب طهور وصل یار، حیاتی دوباره یابد. او می‏رفت تا نور الهی رسول خاتم در وجود پرالتهاب و ناآرامش بتابد و با نگاه پر مهر پیامبر، نهال عشق را در باغچة دلش آبیاری کند. روزبه همچنان راه می‏پیمود تا به محلة قبا رسید.یاران گرد پیامبر حلقه زده بودند. وقتی قامت زیبای آن حضرت را دید، دیدگانش غرق نور و سرور شد. برای اینکه نشانه‏های پیامبر خاتم را در وجود ایشان ببیند، ظرف خرما را با احترام نزد رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) برد و گفت: «این صدقه‏ای از سوی من است. آورده‏ام تا شما و همراهانتان از آن میل کنید.» پیامبر ظرف خرما را به یارانش داد و خود از خوردن آن پرهیز کرد. روزبه با دیدن این صحنه، شادمان به سوی خانه حرکت کرد. او با خود می‏گفت: حال که نشانة نخست درست بود، هر چه زودتر باید نشانة دوم را بیازمایم. روز بعد نیز مقداری خرما نزد رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) آورد و گفت: «این تحفه و هدیه را از من بپذیر.» پیامبر با خرسندی آن را پذیرفت و مقداری از آن را خورد. روزبه با اطمینان از درستی این نشانة، خواست تا نشانه سوم را نیز در وجود پیامبر ببیند. 

هنگامی که پیامبر در قبرستان بقیع و در تشییع جنازة یکی از یارانش شرکت کرده بود، کوشید تا مهر نبوت را میان دو کتف آن حضرت ببیند. رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) که دانست او در پی چیست، ردای خود را کنار زد و روزبه با دیدن مهر نبوت، بر پیشانی مبارک آن حضرت بوسه زد و به شدت گریست. سپس داستان غریبیِ خود را برای رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) و یارانش بیان کرد.۴۰ پیامبر نیز او را در آغوش گرفت و «سلمان» نامید.۴۱

پی‌نوشت‌ها:
۱. ابن اسحاق، سیرة النبی، ص ۸۷.
۲. خطیب بغدادی، تاریخ بغداد، ج۱، ص۱۶۳.
۳. مجلسی، بحارالأنوار، ج۲۲، ص۳۵۵.
۴. ابن هشام، السیرة النبویـة، ج ۱، ص ۲۲۸؛ ابن کثیر، السیرة النبویـة، تحقیق: مصطفی عبدالواحد، ج ۱، ص ۲۹۶.
۵. یاقوت حموی، معجم البلدان، ج ۲،ص ۱۹۶.
۶. تاریخ بغداد، ج ۱، ص ۱۶۴؛ سیدمحسن امین، اعیان الشیعه، ج ۷، ص ۲۰۸.
۷. شیخ صدوق، کمال الدین و تمام النعمة، ترجمه: منصور پهلوان، ج ۱،ص ۳۲۸.
۸. بحارالأنوار، ج ۲۲، ص ۳۵۹.
۹. ابن حجر عسقلانی، الاصابة، ج ۳، ص ۱۴۱؛جعفر سبحانی، طبقات الفقهاء، ج ۱، ص ۱۱۷؛ ابن اثیرجزری، اسدالغابه فی معرفة الصحابه، ج ۲، ص ۳۴۷.
۱۰. ابن سعد سمعانی، الانساب، تحقیق: عبدالله البارودی، ج ۲، ص ۵۱۶.
۱۱. بحارالأنوار، ج ۲۲، ص ۳۶۸.
۱۲. رفیع الدین اسحاق بن محمّد همدانی، سیرت رسول اللّه‏، تصحیح: اصغر مهدوی، تهران، ج ۱، ص ۱۸۹.
۱۳. سیرة ابن اسحاق، ص۸۷.
۱۴. حلیـة الاولیاء، ج ۱، ص ۱۹۰.
۱۵. سیرة ابن کثیر، ج ۱، ص ۲۹۷؛ سیره ابن اسحاق، ص ۸۷.
۱۶. بحارالأنوار، ج ۲۲، ص ۳۴۷.
۱۷. نک: علی موسوی گرمارودی، آیینه‏داران آفتاب، صص ۲۲۵ ـ ۲۳۰.
۱۸. نک: سیرة ابن اسحاق، ص ۸۷ ؛ سیرة ابن هشام، ج ۱، ص ۲۲۹؛ ابوالفرج ابن‏جوزی، صفـ[ الصفو\،تحقیق: محمود فاخوری و محمّد روّاس قلعه‏جی، ج ۱، صص ۵۲۳ و ۵۲۴.
۱۹. نک: سیرة ابن اسحاق، ص ۸۸؛ سیره ابن هشام، ج ۱، ص ۲۲۹.
۲۰. نک: سیرة ابن هشام، ج ۱، ص ۲۲۹؛ ابن کثیر، البدایـة و النهایـة، ج ۲، ص ۳۸۱.
۲۱. سیرة ابن کثیر، ج ۱، ص ۲۹۷؛ البدایـة و النهایـة، ج ۲، ص ۳۸۱.
۲۲. ابن منظور، مختصر تاریخ دمشق لابن عساکر، تحقیق: روحیه النحاس، ج ۱، ص ۳۰۱.
۲۳. شمس الدین ذهبی، سیر اعلام النبلاء، ج ۱، ص ۵۰۷.
۲۴. سیرت رسول اللّه، ج ۱، ص ۱۹۱؛ سیرة ابن اسحاق، ص ۸۹.
۲۵. سیرت رسول الله، ج ۱، ص ۱۹۲.
۲۶. سیرة ابن کثیر، ج ۱، ص ۲۹۹؛ البدایـة و النهایـة، ج ۲، ص ۳۸۱.
۲۷. نفس الرحمان، ص ۴۲؛ بحارالأنوار، ج ۲۲، صص ۳۵۶ و ۳۵۷.
۲۸. موصل امروزه شهر بزرگی در عراق است که میان دو رود دجله و فرات، نزدیک اربیل در شمال غربی بغداد قرار دارد. علی‏اکبر دهخدا، لغت‏نامه، ج ۱۴، ص ۲۱۸۰۲.
۲۹. سیر اعلام النبلاء، ص۵۱۰.
۳۰. معجم البلدان، ج ۵، ص ۲۸۸.
۳۱. سیرة ابن هشام، ج ۱، ص ۲۳۱؛ سیرت رسول الله، ج ۱، ص ۱۹۲؛ بحارالأنوار، ج ۲۲، ص ۳۶۳.
۳۲. معجم البلدان، ج ۴، ص ۱۵۸.
۳۳. البدایـة و النهایـة، ج ۲، ص ۳۸۲.
۳۴. سیرت رسول الله، ج ۱، ص ۱۹۲.
۳۵. سیر اعلام النبلاء، ج ۱، ص ۵۰۹ ؛ سیرة ابن هشام، ج ۱، ص ۲۳۲؛ البدایـة و النهایـة، ج ۲، ص ۳۸۲.
۳۶. لغت‏نامة دهخدا، ج ۱۵، ص ۲۳۰۵۳.
۳۷. ابن سعد، الطبقات الکبری، ج ۴، ص ۷۸؛ سیرة ابن کثیر، ج۱، ص ۳۰۰؛ البدایـة و النهایـة، ج ۲، ص ۳۸۲.
۳۸. سیرة ابن هشام، ج ۱، ص ۲۳۲.
۳۹. سیرت رسول اللّه، ج ۱، ص ۱۹۴؛ البدایـة و النهایـة، ج ۲، ص ۳۸۲.
ماهنامه موعود شماره ۱۰۴ حسین جعفری



شیعه نیوز